چند سال پیش در حال مرور میم های روان درمانی در اینستاگرام بودم که هانا به درخواست دوستانم ظاهر شد. همه ما نام خانوادگی و ظاهر جدید داریم. من تصمیم گرفته بودم که از آنجایی که به هر حال باید کلاه گیس ها را بپوشم (به عنوان یک یهودی فوق ارتدکس)، آنها به جای ساختار طبیعی پژمرده ام، ممکن است بلوند باشند. او ترکیبی از کلاه گیس و دیگر سرپیچ های خلاقانه را به سر می کرد.
ما پست های یکدیگر را “تشویق” می کنیم، جرأت نمی کنیم سکوت خود را با کلمات واقعی بشکنیم.
در حالی که انگشتانم روی عکسهایش معلق بود، با خود گفتم: «او خوشحال به نظر میرسد. “هیچ کاری را شروع نکن.”
با این حال، متوجه شدم که او را دختری تصور میکردم که زمانی میشناختم با بریسها و نانهای آشفته، بدون آرایش یا خط خنده، که در اولین روز کلاس دهم در بورو پارک، بروکلین، از کیفش در نزدیکی من آویزان شده بود. در حالی که همکلاسی هایمان معادلات را روی کاغذ گراف می نوشتند، من با خودکار ژل نئونی روی بازوی او کشیدم: “هانا”. آستین مربع آبی سرمه ای همرنگم را بالا زدم و یک خودکار به پوست رنگ پریده ام زدم: «مالکا».
لبخند زدم. می خواستم همه چیز را در مورد او بدانم.
او اهل شهر دیگری بود، جایی که هیچ دبیرستان یهودی ارتدکس وجود ندارد. او گفت: “من آن مکان را نمی دانم.”
گفتم: هر آنچه را که باید بدانی به تو می گویم.
ابرویش را بالا انداخت و خندید.
شب در خلوت خانه ام نگران او بودم. خانواده ام متلاشی شده بودند، مادرم پشت در اتاق خواب قفل شده اش زندگی می کرد و پدرم عملاً در انبارش می خوابید. با این حال، حنا در طول سال تحصیلی نزد یک خانواده یهودی محلی اقامت داشت. او اصلاً خانواده ای در شهر نداشت. برای من یک احساس طبیعی بود که او را برای شام خانگی مادرم دعوت کنم. معلوم بود که باید شب بماند. در خواب، علیرغم اینکه آلارمهایی در ذهنم چشمک میزند، احساس کردم بدنم در خانه به بدن او فشار میآورد.
ما با احتیاط زیر لامپ های فلورسنت کلاس درسمان دور شکل یکدیگر حرکت می کردیم. با این حال، متوجه دخترهای دیگر شدم که درباره ما چیزهایی زمزمه می کردند که انگار ما می توانیم خواهر باشیم و سعی می کردند چیزی را نام ببرند که هیچ کدام از ما نمی دانستیم چگونه بیان کنیم. ما در حال آماده شدن برای فارغ التحصیلی در هزاره جدید، ملاقات با پسران یشیوا و سپس رسیدن به هدف واقعی خود از طریق ازدواج و فرزندان بودیم.
وقتی سکوت در خانه من شروع به خفه کردن کرد، به تورنتو نقل مکان کردم و دو سال آخر دبیرستان را با برخی از پسرعموهایم ماندم. از دور شدن از این وسوسه احساس آرامش کردم.
من از حکمای خود پیروی کردم و روزهای هفته را روزه می گرفتم تا اینکه احساس کردم استخوان رانم روی دامن لباسم می پیچد. حتی این من را به یاد حنا انداخت، با این حال، در مورد دامنهای بلندی که به اشتراک میگذاشتیم و اینکه چگونه آنها تقریباً به همان شکل با اندام لاغر ما میآیند. تا زمانی که درد روحم محو شد و قضاوت بهترم از بین رفت، از خدا خواستم: «به من کمک کن تا دلم برای او تنگ نشود.» من دعا کردم: “لطفاً مرا ببخشید” همانطور که با شماره تلفن همراه نوکیا خود در تلفن ثابت خانواده داخلی او تماس گرفتم.
پس از ماه ها دوری، در بروکلین در یک کنسرت با هم آشنا شدیم. ما کینرت، ستاره جامعه ما را دیدیم که با لباس بلند و درخشانش اتاق را با آهنگ پر کرده بود. تیغه های شانه ام را به هم کشیدم. کشیده فشرده تر حنا آنقدر نزدیک بود که حرکات بدنش را در هوای بین خود حس می کردم. اما وقتی دهها صدای مذهبی به کینرت پیوستند و درباره جهان آینده آواز میخواندند، میتوانستم زمزمه آهسته را بشنوم. دقیقاً موسیقی متن مناسبی برای عمل به خواسته های نامقدس من نیست. وقتی موسیقی تمام شد، جمعیتی را تماشا کردیم که در خیابان ها پراکنده شده بودند، گروهی از دختران و زنان با لباس متوسط.
“میخواهی بخوابی؟” پرسیدم، سعی کردم اضطرار را از حرف هایم دور کنم و سعی کردم نفسم را حبس نکنم.
«مطمئنا! آیا میتوانیم یک پیتزا بخوریم؟» در نور ضعیف چراغهای خیابان، لبخند او را دیدم.
ما کنسرت خودمان را بعد از آن شب برپا کردیم، یک ارکستر بیصدا و پوست به پوست، نفسی در گوشهایم میکشد و قلبهایمان در تاریکی روی هم میتپد. بعد از آن همدیگر را نگه داشتیم. صورتش را روی صورتم حس کردم، انگشتانش روی پشتم آویزان شده بود.
می خواستم بگویم: هر روز به تو فکر می کنم.
نفسهایش کند شد، اما میتوانستم او را حس کنم که هنوز بیدار است و تمام شب با من آهنگهای بیصدا مینوازد. همانطور که نور خورشید از پنجره پر می شد، سعی کردم متوجه شیب کم رنگ شانه او و نحوه پخش شدن موهای تیره اش روی بالش نشوم.
به خودم و به خدا قول دادم: «این آخرین بار است.
صبح که از هم جدا شدیم، به سوار شدن برگشتم و با هواپیما به مدرسه ام در تورنتو برگشتم. آرزوی رسیدن به بهشت را دوچندان کردم و در لابه لای کتاب های دعا سخنانی به خدا نوشتم.
من مدام از طریق درخت انگور می شنیدم که حنا به جهنم می رود. هر بار که به خانه در نیویورک می آمدم و او را می دیدم، احساس می کردم شکافی بین ما بیشتر شده است. وقتی چشمهایمان به هم رسید، نگاهش را به یقه نقرهای جدید در بینیاش انداخت، شلوار دم زنگ راه راهاش. می دانستم که باید به او به عنوان یک متعصب مذهبی نگاه می کردم، با دامن های مشکی چادر مانند و دم اسبی های تنگ. ترسیدم تقصیر من باشد که گناهانم او را از راه مقدس منحرف کند.
ما نقل مکان کردیم، هر دو با مردان کلاه سیاه ازدواج کردیم، من 19 ساله هستم و او دو سال بعد. من از او چیزی نشنیدم و با او ارتباطی نداشتم. آخرین چیزی که می خواستم این بود که دوباره مسئول گناه هر یک از ما باشم. من صادقانه دو فرزند به دنیا آورده ام. من مدرک دانشگاهی گرفتم و بدون دلیل طلاق گرفتم. من با ایده قرار گذاشتن با زنان برخورد کردم، اما پس از آن، چندین راهنمای مذهبی به من هشدار دادند که اگر از ایمان خود منحرف شوم، ممکن است حضانت فرزندانم را از دست بدهم.
در عوض، با مرد یهودی دیگری ازدواج کردم که فرزندانم را به همان اندازه که مرا دوست داشت، دوست داشت. داشتم سعی میکردم بفهمم چرا دوباره نمیتوانم او را دوست داشته باشم، نه آنطور که لیاقتش را داشت، که درخواست دوستی هانا روی صفحه آیفون من ظاهر شد.
در آن زمان کلماتی برای آن داشتم، از سالهای تحصیل در کالج و کار بالینی، کلماتی که نمیخواستم بپذیرم در مورد من صدق میکرد. با این حال، متوجه شدم که علیرغم تمام تلاشهایم، نتوانستم دعای همجنسبازی کنم. من دوباره طلاق گرفتم، زمانی که دروغ گفتن به خودم و آزار رساندن به افراد نزدیکم خیلی دردناک شد.
هانا پست های من را در مورد نقل مکان از محله ارتدوکس به منهتن دنبال کرد و چند ایموجی فرستاد. سپس، عکسهایی از من در حال بوسیدن زنی با یک آرایشگر بی عیب و نقص به بیرون درز کرد. تقریباً همه کسانی که می شناختم شوکه شده بودند. مبهوت وقتی هانا آنها را دید، پیامی صوتی فرستاد و به من تبریک گفت و کاملاً غافلگیر شد. او گفت: “من برای شما خیلی خوشحالم.” “بسیار عالی به نظر می رسد.”
در طول همهگیری، او متوجه شده است که عکسهایش شروع به جابهجایی میکنند و پوشش سر به آرامی محو میشود. بین نام های جدید کمی جهش وجود داشت. می دانستم چگونه است: شکستن یک زندگی قدیمی و یافتن قدرت برای شروع دوباره. پیامک زدیم و قرار ملاقات گذاشتیم.
بیست سال پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان (و دوباره با من ازدواج کرد، این بار با یک زن)، من بیرون یک آشپزخانه هوموس در Upper East Side ایستادم و همه را در خیابان بررسی کردم. آیا آن زن با شلوار گرمکن و هودی بود؟ اونی که تو کت تیز و کیف دستی شانل؟ نباید استرس داشته باشم به محض اینکه دیدم هانا دست و پا تکان میخورد و زیر نور شهر لبخند میزند، فهمیدم.
او در حالی که من را در آغوش گرفت گفت: همه چیز را به من بگو.
ما از داستان های من به داستان های او جدا شدیم. علیرغم اینکه یک بزرگسال تمام عیار هستم که در مورد احساسات پیچیده برای امرار معاش صحبت می کند، وقتی از خودم پرسیدم که “یادت هست – ما با هم ارتباط برقرار کردیم” لکنت زبانم را شنیدم؟ تنها کلمه ای که می توانم برای پرسیدن یک سوال بسیار بزرگ تر به ذهنم خطور کند. اگر ما دلهرهآورترین دونوازیمان را در کمد بازی میکردیم، بدون اینکه کسی آن را بشنود، آیا این اتفاق میافتاد؟
مکث کرد و فنجان گل رزش را تحویل داد. او در کراوات خود با هانا 15 ساله گفت: “بله.”
شرابم را با خیال راحت نوشیدم. اتفاق افتاد.
وقتی چراغ های رستوران کم شد و یک شمع کوچک روی میزمان ظاهر شد، از چند دهه پیش شروع به پرسیدن از یکدیگر کردیم.
او: “چرا همیشه بدون خداحافظی رفتی؟”
من: خرابت کردم؟
از بزرگتر نپرسیدیم: اگر به این باور تربیت شده بودیم که عشق هرگز گناه نیست، چه میبودیم؟